مستاجرهای تازه ی ما

ساخت وبلاگ
سال های زیادیست که از غربت به غربت قریبی آمده ام. طعم خوندن با لذت و تمام وجود ازم رخت بربسته. قبلا خیلی می خوندم. کتاب زیاد دوست داشتم ولی اینجا دیگه اون طعم نیست. اوایل یک چندتایی رمان خوندم اما بعد دیگه گرفتاری ها چنان زیاد شد و عادت به خوندن در اینترنت بیش و بیشتر، که لذت طعم کتاب های دوست داشتنی و صمیمی، ناپدید شد. کلا بی حس شدم. وقتی خبر میشی از چیزهایی که شاید ندانستنشان به، اونوقت اینجوری میشه. اگز نخوای تن به قضا بدهی، راهی جز نابودی نیست. باید زندگی می کردم. وابستگانی داشته و دارم که موظف می دونم خودم را. و این شد که چنین شد.روزگار عجیبی که در آن می زی اییم! (اینجوری نوشته میشه؟؟!) ایران، کشوری که اولین قربانی برای نابودی سرزمین ها شد، بود! و ما که قرعه به ناممون افتاد. بیچاره یا آواره؟ و من دومی را پیشه کردم. حالا خونه، زندگی، کار ... دارم اما آن جایی که طعم های خوشمزه را حس می کنه گم شده. غیب شده. نمی شناسمش. شاید ثانیه ای در سال یا چندین ماه یکبار بیاد اما خیلی خیلی خیلی کوتاه است. بی طعمی! خودمم مقصرم. اقبالمم همین طور.راستی امسال سرما شکیبایی کرد و دقیقا روز اول ژانویه سرد شد یعنی شبش و روز دوم برای اولین بار همه ی شبنم ها روی همه جا یخ زده بودند. امشب بادی نبود اما دما یک درچه زیر صفر بود و چون باد نداشت خیلی اذیتم نمی کردم. سرما کلی حال خوبم را خشک می کند و فسرده و خسته ام می کنه. مارتی هفته ای ده ها کار در مناطق گرم اپلای می کنه، البته که جوابی نمیاد، اگر هم بیاد لهجه اش باعث میشه که سستی طرف بیشتر بشه و به جایی نرسه. باورم نمیشه اما هم دوست دارم از این جا برم و هم دلم نمی خواد! عجیب از گذشته ها اینجا رو دوست داشتم و هنوز دارم گویی.خسته ام و خواب دارم. یازده مستاجرهای تازه ی ما...
ما را در سایت مستاجرهای تازه ی ما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anarschist بازدید : 29 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1402 ساعت: 17:45

یک موقعی دوست داشتم نویسنده بشم. یعنی آرزوم بود نویسنده بشم. اما حالا انگار جرف هایی برای نوشتن ندارم. نمی خوام برای کسی قضه تعریف کنم. قصه های نگفته ای که خشک شدند در کویر راه زندگی ام. زندگانی خواه تیره خواه روشن...چقدر این شعر باز باران با ترانه را دوست داشته و دارم: روان و لطیف است، همچو باراننوشتن طعمش خوبه. فارسی شکر ه. با وجودی که انگلیسی بسیار زبان غنی و پریست که روح من هم تصورش را نمی کرد. اما فارسی به دهن من ه فارسی زبان به راستی شکر ه و هیچ زبان هرچند قدرتمندتر و وسیع تر و مدرن تر دیگری، به گرد طعمش هم نمی رسه برام.واقعا دیگه برم بخوام. مستاجرهای تازه ی ما...
ما را در سایت مستاجرهای تازه ی ما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anarschist بازدید : 34 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1402 ساعت: 17:45

It was my birthday today! No one but Marti and some companies via text messages, said happy birthday! despite I called my mom and talked to her, but ofcourse not remembering! As always Marti was finishing his Uni projects(for ever) it is almost 8pm, still did not finish it! Weather is brutally cold these days, yesterday was even worth -15, today was -3. I went to grocery shopping, I had to, there was absolotly no fresh food left. Came back, no action. boring day, boring life, no friend, no family. I can't believe how unlucky someone can get. I hate the whole thing. I wished I could cry, cry cry and fall in very deep deep sleep. It was a birthday

(I should be glad of another death!' (T. S. Eliot'

The End

مستاجرهای تازه ی ما...
ما را در سایت مستاجرهای تازه ی ما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anarschist بازدید : 27 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1402 ساعت: 17:45